آسمانها آبی
چشم ها باران زا
و نگاهی پی الوان خدا
و تو را می بینم
پیرهن پاره و پر خاک به تن
به در خانه ی من
همچو موشی ساکت
توی هم گم شده ای
خواب هستی ْآیا
یا که بیدارستی؟
تو مرا می بینی
پس چرا باز دو چشمت بسته است؟
تو مرا می بینی؟
تو که هر گاه مرا می دیدی
شاد می خندیدی
چشمهایت باز است
تو چرا غمگینی؟
چشم هایم بارید
دزدکی رد شدم و
توی خانه رفتم
تو چرا چون پسر همسایه
پیش چشمت آمد
غیرتی وار تو فریاد زدی
واق واق واق واق واق
او به دیدار پدر می آمد
زهله اش را بردی
گل پژمرده ام را دور ریزید
صدای خسته ام را گوش گیرید
گل پژمرده گر چه یاد من بود
صدایم پرطنین تر هست از گل
دنیا دیگه مث خواب نداره
نداره نه می تونه بیاره
روزا همه بی قرار شبن
اما شبه که واسه خواب بی قراره
هیچ چی مث خواب نمی تونه
خستگی رو از جونم برونه
بگو بگو کدوم رختخوابه
که منو به خواب می تونه برسونه
نه
نداره دنیا مثل خواب
مثل خواب
دنیا دیگه مث خواب نداره
...
شده ?? ساعت پشت سر هم پای کامپیوتر باشی
بعدش ?-? ساعت بخوابی و دوباره یه ?? ساعت دیگه پای کامپیوتر
شدیدا به خواب احتیاج دارم
بی تو یکبار شبی شاد از آن کوچه گذشتم
دزدکی رد شدم و گوشه ی دیوار نشستم
ترس دیدار تو خالی شده از جان و وجودم
شدم آن ساده ی خوش خنده که بودم
در نهانخانه ی جانم
شبه یاد تو لغزید
بوی صد اسپرِ ِ پیچید
یاد صد قهقهه خندید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
در زدی خانه ی آن پیرزن و شاد گذشتی
ساعتی بر روی آن چوب نشستی
تو همه شر جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای ادایت
آسمان ابری و من رام
سایه ها سرد و شب آرام
گربه ای در پی مهتاب
شب و این خانه ی روشن
همه گش داده به آواز تو ومن
یادم آید تو به من گفتی در این کار خطر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب سرد است و روان است
چشم من در پی چشم دگران است
تا فراموش کنی
چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم سفر از شهر ندانم
ماندن پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که دم در
نگهی من به تو کردم
تو به من سنگ زدی من به تو مشتی
تو به من مشت زدی من به تو سنگی
ندویدم ندویدی
چادرت را نکشیدم و تو هم جیغ نکشیدی
باز گفتم که تو الافی و من ساک به دستم
تا ز چنگ تو درآیم
همه جا گشتم و گشتم
سفر از شهر ندانم
ماندن پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از چشم فرو ریخت
مادرت ناله ی تلخی زد و بگریخت
ماه از چشم تو ترسید
شهر بر عشق تو خندید
یادم آید کم اوردی و دگر از تو جوابی نشنیدم
خاطرم جمع شد و رامو کشیدم
ندویدم که پریدم
و به پرواز در خانه رسیدم
خوش و شاد از همه ی مشت و لگد ها
که واسه خلاصی از تو چشیدم
و چه خوشحال شدم چونکه شنیدم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه خوشحالی از آن کوچه گذشتم
آدمیها از گذشته های دور تا کنون به نام های گوناگون مسابقاتی برای خودشان و برای حیوانات ترتیب داده و میدهند و چه
پولهای گزاف و مخارج کلانی که در این راهها بر باد میرود:مسابقات پرخوری؛مشت زنی،دویدن،شنا کردن،کشتی گرفتن،وزنه برداشتن،نیزه انداختن،و صدها مسابقه دیپر که در همه جا رواج دارد.
و خوش مزه اینجاست که در مسابقات آدمیها اغلب قهرمانان و برندپان مسابقه باندازه ای ژست میگیرند و بخود باد میکنند فرمان روای جهان گشته اند و کسی و چیزی برتر و نیرومندتر از آنان پیدا نمیشود.
در صورتیکه هیچ آدمیزاده ای هرپز نمیتواند در پرخوری به پاو و در مشت زنی به خر و قاطر و در دویدن به آهو و فیل برسد و در مسابقات دوچرخه سواری و اتومبیل رانی و قایقرانی و اسب دوانی هم هنر از آن دوچرخه اتومبیل و قایق و اسب است و فقط فیس و افاده اش از آن آدمیان است.
بخش دیگر مسابقاتی است که آدمیان میان حیوانات می اندازند و باز خودشان جایزه و بهره اش را میبرند و فیس و افاده میفروشند:پاهی مسابقه میان دو خروس یا دو قوچ یا دو کبوتر یا دو سپ یا دو حیوان دیگر می اندازند و پاهی مسابقه میان خودشان و حیوان دیگر برقرار میکنند و مثلا با گاو یا با پلنگ یا با خرس دست و پنجه نرم مینمایند.
و خلاصه بسیاری از مسابقات و شرط بندیهای آدمیان هم از آن کارهای خرکی است ولی متاسفانه تا کنون کمتر به فکر افتاده اند که از وجود خود خران هم در مسابقات استفاده کنند.
....
ادامه دارد
برپرفته از کتاب:شناسنامه خر
اثر حیدر انصاری نجف آبادی