آسمانها آبی
چشم ها باران زا
و نگاهی پی الوان خدا
و تو را می بینم
پیرهن پاره و پر خاک به تن
به در خانه ی من
همچو موشی ساکت
توی هم گم شده ای
خواب هستی ْآیا
یا که بیدارستی؟
تو مرا می بینی
پس چرا باز دو چشمت بسته است؟
تو مرا می بینی؟
تو که هر گاه مرا می دیدی
شاد می خندیدی
چشمهایت باز است
تو چرا غمگینی؟
چشم هایم بارید
دزدکی رد شدم و
توی خانه رفتم
تو چرا چون پسر همسایه
پیش چشمت آمد
غیرتی وار تو فریاد زدی
واق واق واق واق واق
او به دیدار پدر می آمد
زهله اش را بردی