سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات] را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
به دنیای افکار من خوش آمدید
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 86564
بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
به دنیای افکار من خوش آمدید
مریم بوقی
بوق زیاد می زنم

........... لوگوی خودم ...........
به دنیای افکار من خوش آمدید
........ پیوندهای روزانه........
پاسخگو [76]
********۴ تا بوق*********** [142]
[آرشیو(2)]


..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
عشقولانه[13] . طنز[5] . متفرقه[4] . بوقی[3] . نوشته ها و اشعار سایرین .
............. بایگانی.............
زمستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
شکوفه یاس
***به اسبفروشان خوش آدید***
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
زینب خانوم
عمو امیر
حرف هایی که بردل ماند
دانلود نرم افزار

......... لوگوی دوستان من .........















............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


  • بی تو

  • نویسنده : مریم بوقی:: 85/10/27:: 2:59 عصر

    بی تو یکبار شبی شاد از آن کوچه گذشتم

    دزدکی رد شدم و گوشه ی دیوار نشستم

    ترس دیدار تو خالی شده از جان و وجودم

    شدم آن ساده ی خوش خنده که بودم

    در نهانخانه ی جانم

    شبه یاد تو لغزید

    بوی صد اسپرِ ِ پیچید

    یاد صد قهقهه خندید

    یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

    در زدی خانه ی آن پیرزن و شاد گذشتی

    ساعتی بر روی آن چوب نشستی

    تو همه شر جهان ریخته در چشم سیاهت

    من همه محو تماشای ادایت

    آسمان ابری و من رام

    سایه ها سرد و شب آرام

    گربه ای در پی مهتاب

    شب و این خانه ی روشن

    همه گش داده به آواز تو ومن

    یادم آید تو به من گفتی در این کار خطر کن

    لحظه ای چند بر این آب نظر کن

    آب سرد است و روان است

    چشم من در پی چشم دگران است

    تا فراموش کنی

    چندی از این شهر سفر کن

    با تو گفتم سفر از شهر ندانم

    ماندن پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

    روز اول که دم در

    نگهی من به تو کردم

    تو به من سنگ زدی من به تو مشتی

    تو به من مشت زدی من به تو سنگی

    ندویدم ندویدی

    چادرت را نکشیدم و تو هم جیغ نکشیدی

    باز گفتم که تو الافی و من ساک به دستم

    تا ز چنگ تو درآیم

    همه جا گشتم و گشتم

    سفر از شهر ندانم

    ماندن پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

    اشکی از چشم فرو ریخت

    مادرت ناله ی تلخی زد و بگریخت

    ماه از چشم تو ترسید

    شهر بر عشق تو خندید

    یادم آید کم اوردی و دگر از تو جوابی نشنیدم

    خاطرم جمع شد و رامو کشیدم

    ندویدم که پریدم

    و به پرواز در خانه رسیدم

    خوش و شاد از همه ی مشت و لگد ها

    که واسه خلاصی از تو چشیدم

    و چه خوشحال شدم چونکه شنیدم

    نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

    بی تو اما به چه خوشحالی از آن کوچه گذشتم


    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ